زهرازهرا، تا این لحظه: 11 سال و 6 روز سن داره

عسل مامان و بابا

به نام خدا

این وبلاگ دختر کوچولوی خودم زهرا جون است. امیدوارم براتون جذاب باشه . نظر یادتون نره.

 

مسافرت دایی فراس

حدودا نه ماه و 1 هفته از عمرت می گذره تا حالا می تونی چهار دست و پا بری و بابا و ماما و دادا می گی. ما شا الله خیلی دوست داشتنی شدی . 6 ماهگی تونستی سینه خیز بری و 7 ماهگی چهار دست و پا رفتن رو یاد گرفتی. هفته پیش دایی فراس از سوئد اومده بود با خانمش و بچه هاش یوسف و یاسمین. دو هفته موندند. تو خوب باهاشون آشنا شدی و مخصوصا یاسمین رو دوست داشتی و تو رو اینور و اونور می برد. برای اولین بار با کالسکه از خونه پدرم تا خونه خودمون اومدیم به تو خیلی خوش گذشت. الان بابایی داره نماز می خونه و تو هم داری اذیت می کنی دوست داری مهر بابایی رو برداری. عکس های مسافرت دایی فراس: دایی فراس و دخترش یاسمین یاسمین آمنه امیر(بچه های دایی...
9 مهر 1393

ذات الریه

حدودا 20 روزه بودی که متوجه شدیم تب داری صبح بردیمت دکتر. دکتر گفت بچه زیر 40 روز نباید تب کنه و حتما باید بستری بشه . من خیلی مخالف بودم ولی بابایی اصرار داشت که حتما بستری بشی. بلاخره عصر بود که رفتیم بیمارستان و تو بستری شدی. از روز اول تا روز پنجم به دستت سرم وصل بود. آزمایش خون گرفتند آزمایش عفونت نشون داد ولی علت چی بود؟ روز بعد از ریه ات عکس گرفتند مشخص شد که ریه ات عفونت کرده و احتمالا بخاطر این بود که خیلی شیر می پرید توی گلوت و شاید من مامان با تجربه ای نبودم. علتش معلوم نبود. توی بیمارستان وقتی می خواستند برات رگ پیدا کنند تا سوزن رو فرو می بردند گریه می کردی و تا در می آوردند ساکت می شدی انگار اصلا اتفاقی نیفتاده. این 5 روز سخ...
26 مرداد 1393

زردی

شش روز از تولدت می گذشت که یواش یواش زردیت داشت خطرناک می شد. آزمایشت 15 بود روز بعد رفتیم دکتر دوباره آزمایش گرفت 18 شده بود. دکتر گفت باید بستری بشی. روز 7 تا روز 9 بستری شدی. روز 8 تولدت که اتفاقا شب تولد امام علی بود برای تو مولودی گرفته بودیم  همه چیز تدارک دیده شده بود ولی تنها مشکل این بود که تو بیمارستان بودی . با پرستار ها صحبت کردیم گفتند که می توانیم امضا بدیم که حتما دو ساعت دیگه برگردید بابایی هم وقتی دید دکتر اجازه داده اون هم اجازه داد. البته یک ساعتی طول کشید که بابایی اجازه بده. رفتیم و مولودی کامل شد. ...
2 دی 1392

تولد زهرا کوچولو

روز 25 اردیبهشت بود چهارشنبه بود. حدود 37 هفته و 2 روز بود که منتظر تولد تو بودیم. عصر خونه پدربزرگت بودیم و شب هم رفتیم  خونه اون یکی پدر بزرگت. چون هنوز 38 هفته تمام نشده بود اصلا انتظار تولد تو رو نداشتیم هیچ کس فکر نمیکرد که تو همون شب یا دقیقتر بگم نصف شب به دنیا بیای. ساعت 1 شب عمه حورا ما رو رسوند خونمون. بعد از نیم ساعت به این نتیجه رسیدیم که اوضاع اورژانسیه . به عمه حورا زنگ زدیم و او گفت باید بریم بیمارستان . او هم بچه هایش را خونه پدر بزرگت گذاشت و اومد بیمارستان . ساعت دو و نیم بستری شدم و ساعت 4 و 50 دقیقه به دنیا اومدی این هم عکس یک روزگیت   ...
27 آذر 1392
1